امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

نمیدونم!

سوالات خیلی پیچیده شده ..خیلی جاها کم میارم و میگم نمیدونم مامان... دیشب موقع خواب ازم پرسیدی : "مامان ( نمیدونم )یعنی چی؟" ...گفتم ااااا نمیدونم با لج گفتی "ااا بگو بگو دیگه( نمیدونم )یعنی چی؟" ....خدایا حالا بهت چی بگم.. گفتم :تو دست داری؟ سرت رو تکون دادی و گفتی بله گفتم : من چشم دارم؟ .خندیدی و گفتی آره خوب پس تو اینا رو میدونی ..می دونی که دست داری... حالا من اگه دستم رو ببرم این پشت بگو ببینم دستم بازه یا بسته؟ شونه هاتو انداختی بالا ...گفتم ببین حالا نمیدونی... اینجاها آدم میگه نمیدونم...یعنی میدونم نه...یعنی...  پدرم در اومد تا یه چیزی بهت بگم...   خیلی زود داری بزرگ میشی عزیزم. من دلم برات تنگ میشه.....
19 خرداد 1390

زندگی منو جدا کن!!!

تو ماشین بودیم من رانندگی میکردم شما هم عقب شیشه ماشین رو داده بودی پایین و دستتم بیرون هی گفتم مامان دستت رو بیار تو گوش ندادی آخر شیشه عقب رو دادم بالا ...با عصبانیت شیشه رو دادی پایین و گفتی :"تو به زندگی من چه کار داری باب من و از زندگیت جدا کن . بزار من زندگی خودم و داشته باشم" خندم گرفت و گفتم چشم و ...تا شب که میخواستم برات مسواک بزنم که دوباره گفتی" مگه من نگفتم زندگی منو از خودت جدا کن؟" ای بابا دیگه باید یه چیزی بهت میگفتم....بوسیدمت و گفتم آخه من نمیتونم عزیزم تو پسر منی عشق منی 9 ماه تو دلم نگهت داشتم. 2 سال از شیره جونم بهت شیر دادم .نفست نفس منه وجودت وجود منه نمیتونم تو رو از خودم جدا کنم عزیزم..... نگام کردی و تند گف...
19 خرداد 1390

طالقان

هفته پیش که چند روز تعطیل بود با مامان جون اینا رفتیم طالقان همون جایی که تو خیلی دوست داری و از ونزوئلا هر کی میپرسید کجا میری میگفتی دارم میرم طالقان!!!! اونجا هوا هنوز سرد بود اما با این وجود امیررضا ی من میرفت تو استخر بادی و منو کلی میترسوند که نکنه سرما بخوره .اما خوشبختانه قوی بودی و هیچیت نشد اینم عکسای طالقان شما.     ...
19 خرداد 1390

اولین روز مهد

امروز که از خواب پا شدی گفتی می خوام برم مهد کودک منم از خدا خواسته بردمت همون مهد جلوی خونمون که قبلا میرفتی .از 8 تا 1 و نیم کلی همه خوشحال شدن که اومدی .خودتم منو حل دادی که برو و من و تنها بزار تو مهد خدا رو شکر امیدوارماول تو روابط اجتماعی  و بعد تو کسب دانشت بهترینها باشی عزیزم . فردا می خوایم بریم طالقان ...امیدوارم بتونم بیام و برات بنویسم  
10 خرداد 1390

خونه مامان جون

دیروز یعنی یکشنبه رفتیم خونه مامانجون با بابا جون بازی میکردی اما نه خیلی چون بابا جون چشمش  درد میکرد و شما مراعاتشو میکردی. عصر هم با مامان جون رفتی پارک اونجا با یه پسر آقا به اسم امیر علی حسابی بازی کردی و بلال خوردی 3 ساعت تو پارک بودین . شب هم دوست مامانجون اومد و شما همش با پسرش امیر که اومده بود ماهواره مامانجون اینا رو درست کنه بالا و پایین رفتی. شب هم به زور ساعت 1 خوابیدی. امروز خیلی دلتنگ خونه بودی نمیدونم تو چرا اینقدر خونه رو دوست داری و میخوای تو خونه باشی؟! عزیزم امتحانام پیش رومه ببخش منو که نمیتونم خیلی برات وقت بزارم. تمام بهانه زنده بودنمی   ...
9 خرداد 1390

توکه کشمات خیلی قشنگه

چند وقت قبل که ونزوءلا بودیم بابات همش آهنگ تو که چشمات خیلی قشنگه مهرنوش و میگذاشت شما هم یاد گرفتی اما نمی دونم چرا چشم رو کشم میگی هر کاری هم میکنیم فعلا این چشم شما کشمه و درست نمیشه برای همین خیلی قشنگو شیرین میخونی .الانم که ایرانیم بابات هی زنگ میزنه و ازت میخواد که براش این آهنگ و بخونی تو هم میخونی: تو که کشمات هیلی قشنگه رنگ کشمات هیلی عجیبه ....
9 خرداد 1390

سلام گلم

امروز 4 روز میشه که از ونزوئلا اومدیم من هنوز رو به راه نشدم شما هم کمی سرفه میکنی.از صبح تو خونه بودیم اما عصری رفتیم پیش مادر جون اینا .با مهدی رفتیم سرت رو اصلاح کردیم .خیلی آقایی کردی مامان .وقتی ماشین رو به گردنت میزد غش خنده میشدی و میگفتی قلقلکم میاد از خندت هممون می خندیدیم. شب هم رفتی خونه خاله مهسا (همسایمون) 3تا بلال از اونجا آوردی چون دایی محمدم بود . هر صدایی که تو راهرو میاد میدویی درو باز میکنی ببینی خاله مهساست یا نه بلاخره هم میری خونشون...خیلی این کارتو دوست ندارم از طرفی هم دلم نمیخواد جلوتو بگیرم چون تازه اومدیم و تو خیلی دوست داری بری و باهاشون بازی کنی. الانم با پتوی عزیزت که هیچ وقت از خودت جداش نمیکنی خوابیدی عز...
8 خرداد 1390
1